سپیده های نیامده برای علی
امروز حس غریب سفر
به واقعیت نفس هایت چنگ می اندازد
و نگاه آنان که تو را داشتند
خشک نخواهد شد.
آی غربت خاموش نخلستان ها!
که شبی دیگر برگذشته است و تو هنوز
در پشت دروازه های بهشت مانده ای
خورشید برنخواهد آمد امروز
چرا که خود خورشیدی بود
آن سر
که در آغوش غروبی پایدار آرمیده است
نگاه می کنی منتظرانت را
فرا می خوانندت
به تماشای انتها و ابتدای همه چیز
و تو با لبخندی
همه ی آفتاب های بعد از خویش را
وداع می گویی
افسوس!
دنیا تو را چنان که تو بودی نفهمید....
با سپیده ای هنوز نیامده در دل
و آفتابی خاموش در نگاه
تنهای مان می گذاری
اینک ماییم و افق هایی که آینه دار فرق گشوده ی تو اند
... و به هیچ صبحی نخواهد انجامید
شبی که تو از آن پا گرفته ای.
به واقعیت نفس هایت چنگ می اندازد
و نگاه آنان که تو را داشتند
خشک نخواهد شد.
آی غربت خاموش نخلستان ها!
که شبی دیگر برگذشته است و تو هنوز
در پشت دروازه های بهشت مانده ای
خورشید برنخواهد آمد امروز
چرا که خود خورشیدی بود
آن سر
که در آغوش غروبی پایدار آرمیده است
نگاه می کنی منتظرانت را
فرا می خوانندت
به تماشای انتها و ابتدای همه چیز
و تو با لبخندی
همه ی آفتاب های بعد از خویش را
وداع می گویی
افسوس!
دنیا تو را چنان که تو بودی نفهمید....
با سپیده ای هنوز نیامده در دل
و آفتابی خاموش در نگاه
تنهای مان می گذاری
اینک ماییم و افق هایی که آینه دار فرق گشوده ی تو اند
... و به هیچ صبحی نخواهد انجامید
شبی که تو از آن پا گرفته ای.
+ نوشته شده در جمعه نهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 1:41 توسط شهباز ایرج
|