گفته بودم بروم دهکده را درک کنم


بنشینم لب حوض

به تماشای چناری در آب

که ز وارونه ی بی پایانش

سطل ها لبریز اند.

گفته بودم به خودم:

مردم دهکده در سینه ی شان

بی قرار است دل گمشده ی من

سادگی یعنی ده.

آه اما افسوس!

همه دیگر شده بودند